سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

مسافرت بابايي...

سلام نفس خانومم... يه خبر جديد برات دارم، اينكه بابا جون بيست تيرماه ميخواد بره مسافرت، ميره گرجستان يه سفر كاري سه چهار روزه است، خوبه حال و هواش هم عوض ميشه، اما من چيكار كنم با دلتنگي تو و خودم! از الان دارم فكر ميكنم كه چيكار كنم كه اذيت نشيم... ديروز با بهار و درسا كلي بازي كردي، آخه صبح با هم رفتيم خونه خاله پري اونا هم اومده بودن و حسابي تا شش بعدازظهر سرتون گرم بود، تو ماشين كه نشستيم برگرديم خونه خوابت برد، هفت غروب رسيديم خونه تو خوابيدي تا نه صبح فرداش، هر چي خواستم بهت شام بدم بيدار نشدي، خيلي خسته شده بودي فكر كنم... روز به روز كه ميگذره تو بهتر از قبل حرف ميزني چيزايي كه ميگي برام جالبه، نشون دهنده ي اينه كه خيلي خيلي بيشتر از ...
21 تير 1391

نيمه شعبان و مهموني آخر هفته ي ما...

سلام عشق من! خوبي نفس! امروز صبح سه تايي راه افتاديم به سمت هايپراستار تا خريد كنيم، آخه فردا كه پنجشنبه است و پانزدهم تيرماه و از طرفي نيمه شعبان هم هست ما مهمون دارم، خاله پروانه اينا با رامين و خاله پري و مامان پروين اينا هستن! انشاءالله كه همگي دور هم بهمون خوش بگذره عزيزم... تو هم كه همبازيت مياد... درسا جون دختر رامين مياد و شما با هم سرگرميد انشاءالله... امروز تو هايپر تو هم خريد كردي، پاستيل، شكلات و چندتا چيز ديگه برداشتي، و باباي مهربون هم به خواسته هات توجه كرد و هركدوم كه احتياج داشتي و نداشتم برات خريد... خلاصه اينكه اين يكي دو روزه با من همكاري كن تا اين مهموني بگذره، يه كم كارم زياده و دست تنهام، خودم بايد به همش برسم و اونج...
21 تير 1391

مسافرت بابایی به گرجستان...

سلام دختر نازم، دیروز صبح بابایی عازم گرجستان شد، صبح بیدارت کردم و دور هم صبحانه خوردیم، بابایی رو بوسیدی و گفتی خیلی زود بیا مواظبه خودت باش... بابا هم روی ماهتو بوسید و گفت سارا جونم خیلی دلم برات تنگ میشه، زود زود میام پیشت، مواظبه مامان باش که دلتنگی نکنه... تو هم قول دادی که مواظبه من باشی عزیزم.... عاشقتم شب قبل از اینکه بابایی بره سفر بهش میگفتی چرا زودتر به من نگفتی که منم بگم میام واسم بلیط بگیری؟ به بابایی میگفتی با چی میری؟ با اتوبوس برو خیلی خوبه ها، با هواپیما نرو چون تند میره تفنگ داره تصادف میکنه آدم میمیره! (تاثیرات برنامه مستند پیام اضطراریه) خلاصه کلی شیرین زبونی کردی، دیروز ظهر هم چند ساعت بعد از اینکه بابا رفت ما جمع ...
21 تير 1391

همه زندگي من سي و چهار ماهگيت مبارك...

سارا جونم ميدوني زندگي يعني چي؟ يعني شكرگزاري از خدايي كه تو رو به من داد، يعني تو رو داشتن، بهت نگاه كردن و لذت بردن، باهات حرف زدن، باهات بازي كردن، نقاشي كشيدن با تو وقتي كه يه خط ميكشي وسط كاغذ و ميگي اينم نقاشيه منه! زندگي يعني اينكه وقتي بهت ميگم بگو فقط ميگي خبط و بعدش هم ميگي من بلد نيستم مثل تو بگم خبط من ميگم خبط! زندگي يعني تو... يعني سارا... يعني ثمره عشق من و حسين... زندگي يعني ميوه ي دل من ... يعني دخترم! سلام عشق مامان! نميدوني الان چه حسي دارم، مملو از عشقم به تو... و تو خوابي... ساعت نه صبح پنجشنبه اول تيرماهه، امروز سي و چهار ماهت تموم شد و وارد سي و پنجمين ماه زندگيت شدي عزيزم... ديگه روز به روز كه ميگذره نفسم بيشتر به نفس...
1 تير 1391

سی و سه ماهه شدی عشق من!

سلام به دوردونه ی من! عاشقتم که اینقدر خانومی و باهوشی و عزیز دلی... امروز اول خرداد ٩١ و تو سی و سه ماهت تموم شد... و این روزها مثل برق و باد میگذره و تو روز به روز بزرگتر و عاقلتر و فهیم تر میشی... خیلی حرفای قشنگی میزنی... دیگه همه چیز و میفهمی و تو مسائلی که من و بابایی در موردش حرف میزنیم نظر میدی... گاهی اوقات هم نقل قول های دیگران رو برای من یا بابایی تعریف میکنی که خاله یا عمو اینطوری گفتن! با تلفن خیلی قشنگ حرف میزنی... بابایی وقتی زنگ میزنه خونه براش تعریف میکنی که چی شده و چه کارایی انجام دادیم... ازش میخوای که زود بیاد خونه... وقتی میاد بهش میگی میای با هم بازی کنیم... اینقدر دوست داره و عاشقته که اگه خسته هم باشه بازم ...
1 خرداد 1391

سي و دو ماهگيت مبارك عزيزم...

سلام دختر سي و دو ماهه ي من! الهي من فداي اون صورت مثل ماهت بشم كه هيچ وقت از ديدنت سير نميشم، حسابي زبون باز كردي و خوب دلبري ميكني، من و بابايي يه وقتايي از حرفايي كه ميزني شكه ميشيم، يه وقتايي چيزايي رو ميگي كه ما اصلا فكر نميكنيم تو متوجه بشي، گاهي حرفايي كه من خودم ميزنم بهم ميزني، يا به بابايي ميگي من دختر خوبي بودم، حرف مامان و گوش كردم برام سي دي و كتاب بخر، خلاصه حسابي بلدي كه دل بابارو ببري و به خواسته است برسي، البته بابا هم راهش رو بلده و نميذاره كه تو با زبون ريختن به هر چي كه دلت ميخواد برسي، واسه اينكه قدر بدوني و تو تربيتت مشكلي پيش نياد با بابايي قرار گذاشتيم كه با توافق هر دومون چيزايي كه دوست داري برات تهيه كنيم... اميدوار...
1 ارديبهشت 1391

سارا جونم سال نوت مبارك عسلم، سی و یک ماهه شدی عشقم...

سلام عشق مامان! عيدت مبارك دختر نازم، نوروز نود و يك سومين ساليه كه من و تو و بابايي در كنار هم سال نو رو جشن ميگيريم، انشاءالله كه ساليان سال سلامت و شاد سال نو رو آغاز كنيم. ميخوام از خاطرات اين چند روز گذشته برات بگم: بيست و نه اسفند ساعت نزديكاي دوازده ظهر بود كه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد شديم، خداروشكر همه كارامون انجام شد و به اتفاق هم به سمت كوير رهسپار شديم... ساعت چهار بعدازظهر بود كه رسيديم، بابابزرگ و مامان بزرگ،خاله پروانه و خانواده اش، مامان پروين اينا همگي اونجا بودن، قرار بود كه روز دوم فروردين هم خاله مريم،خاله فرزانه، خاله افسانه و محمدرضا و ميترا به همراه كسري جون بيان اونجا و همگي دور هم خوش بگذرونيم. وقتي رسيديم ...
3 فروردين 1391

سی امین ماه تولدت مبارک عشقم...

سلام همه ی زندگی من و باباحسین ... عشق مامان اول اسفند 1390 هم رسید، چقدر زود گذشتا! اول اسفند 1388 که واکسن شش ماهگیت رو زدم یادمه! چه کوچولو بودی! اما الان هزار ماشاءالله خانومی شدی واسه خودت... سی ماهه شدی دخترم... خدا بهت سلامتی و تندرستی بده... هنوز سرماخوردگی داری... امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی. خودت هم خسته شدی از دارو خوردن. یه وقتایی میگی چقدر دارو بخورم! عزیزم خوب مواظب نیستی دیگه وقتی بهت میگم پیش بهار نرو، گوش نمیدی که اونم چون مهد میره بچه ها تو این فصل همش مریض هستن و ویروس منتقل میکنن! تو هم اینقدر میچسبی به بهار که سریع علائم سرماخوردگیتو بروز میدی و من مجبور میشم ببرمت دکتر... بازم خداروشکر که زود متوجه میشم و قب...
1 اسفند 1390

اول بهمن و بیست و نه ماهه شدن سارا جونم...

سلام عشق مامان! قربونت برم كه بیست و نه ماهه زندگي من و بابا رو شيرين تر كردي. تولد 29 ماهگيت مبارك دخترم... ميبوسمت هزار بار و برات آرزوي سلامتي و شادي و خوشبختي ميكنم. روز پنجشنبه صبح از خواب كه بيدار شدي سرفه ميكردي با بابايي برديمت دكتر و از اونجا هم رفتم موسسه رسانه هاي تصويري و برات هفت هشت تا سي دي كارتن خريدم. بعدش هم رفتيم مجتمع تجاري بوستان و برات گوشواره طلا خريدم. آخه گوشواره اي كه دكتر به گوشت كرد خيلي اذيتت ميكنه و پشت گوشت يه كمي قرمز شده به همين خاطر زودتر تصميم گرفتم برات گوشواره بگيرم تا ديگه شبا راحت بخوابي. خيلي خوشگل و ساده است. مباركت باشه عسلم. ديگه خانوم خانوم شدي. تازه ميگي النگوم كوش ميخوام دستم كنم! حرفاي جالبي ميز...
1 بهمن 1390
1